دوآزاده مهربان: رحيم نامورو مرتضی كيوان
گردآورنده وتهيه کننده  ) رستاخيز) گردآورنده وتهيه کننده ) رستاخيز)

رحيم نامورچهره برازنده وشخصيت ارزنده

 

پرستوها در باران

 عطر طراوت بود باران
 آغوش خالي بود خاك پاك دامان
 اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پاي دربند
چشمان پر از ابراند يك شام تاريك
 واندر لبان خورشيد لبخند
 آن يك درودي گفت بردوست
 اين يك نويدي را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
 عطر جواني شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند خاك سرخ دامان
 . سياوش کسرائی

« جان ريد»  يك خبرنگار امريكائی بود. پيش از انقلاب اكتبر رفته بود روسيه تا از رويدادهای انقلاب روسيه گزارش بنويسد. شانس بزرگ وقتی به او روی آورد كه در همان  روزهايی كه او به مسكو رفته بود انقلاب پيروز شد و او از نادر روزنامه‌نگاران خارجی شد كه عملا در جريان بزرگترين رويداد قرن بيست قرار گرفت. يعنی انقلاب اكتبر.

او توانست با بسياری از رهبران انقلاب كه در آن روزها اسم و رسمی‌نداشتند، اما بعدها به مردان بزرگ قرن بيستم تبديل شدند و نامشان برای هميشه در تاريخ جهان ماند ديدار و گفتگو كند. "دزرژينسكی” بنيانگذار سازمان اطلاعات مركزی شوروی، " تروتسكی” از رهبران انقلاب كه بعدها به امريكای لا تين گريخت و در مكسيکو ترور شد، " گورگی” داستان نويس انقلابی‌روسيه، ... در راس همه آ نها " لنين".

وقتی از روسيه بازگشت، سراپا دگرگون شده بود و با تمام وجود از انقلاب اكتبر دفاع كرد.

جان ريد بعدا رُمان معروف «10 روزی كه دنيا را لرزاند» را نوشت، كه يكی از زيباترين و مستندترين كتاب‌های مربوط به انقلاب اكتبر است. "رحيم نامور" آن را از انگليسی به فارسی ترجمه كرد و در دهه 1330 در‌ایران چاپ كرد. سرگذشت رحيم نامور خود يك رُمان است. روزنامه نگار صلح دوست دهه 30‌ایران.

نامور نيز مانند جان ريد روزنامه نگار بود و گرايش چپ و سپس تود‌ه‌ای پيدا كرد و بعدها عضو رهبری‌این حزب شد. در جواني‌اش يكی از روزنامه‌نگاران معروف و بسيار خوشنام‌ایران بود و سرمقاله‌هايش با سرمقاله‌های حسين فاطمی، وزير خارجه مصدق نوعی ديالوگ مطبوعاتی بود. در دهه 30  تا كودتای   28ا سد .

در جريان جنگ دوم جهانی منشي جمعیت مبارزه با استعمار درايران شد. اين کانون روزنامه " شهباز" را بعنوان بلند گوی ضد استعمار و بانگ بلند استقلال را منتشر می‌كرد و رحيم نامور سردبير آن بود. خانه‌ای كه در گوشه ای از میدان حسن آباد سابق تهران برای مبارزه در راه دفاع از استقلال ملی ایران فعال بود و حزب توده‌ايران هدايت كننده‌اش بود. خانه صلح، تشکل دیگری بود که علیه فاشیسم و علیه جنگ مبارزه می کرد و مرکز آن در خیابان فردوسی بود و لنکرانی ها زیر سایه حزب توده ایران آن را رهبری می کردند. نامور انگليسی را در كالج امريكائی‌ها در همدان ياد گرفته و سپس در تهران ادامه داده بود.

*************************************************************************

در چهارم جوزا ۱۳۳۱ هيات منصفه دادگاه كيفري تهران با اكثريت هشت راي در برابر ۴ راي، رحيم نامور ناشر روزنامه شهباز را از اتهام اهانت به شاه تبرئه كرد. محاكمه نامور دو روز طول كشيد. رحيم نامو در دادگاه مي گويد كه در اينجا شخص شاكي را نمي بيند و اگر شاه شاكي پرونده است چرا در دادگاه حضور نيافته و شكايت خود را دنبال نكرده است. شكايت هم به خط و امضاي شخص شاكي نيست و دادگاه نبايد ميان مردم فرق بگذارد، شاه يك فرد است و من هم يك فرد. بايد هر دو در دادگاه در جايگاه خود حضور داشته باشيم. مقام جاي خودش را دارد. صرف نظر از مقام، من و شاه دو تبعه يك كشور هستيم. در پايان جلسات، اكثريت هيات منصفه نظر داد كه اشاره مقاله به «دربار» است كه يك بنياد مملكتي است و هدف انتقاد بوده نه شخص شاه و نامور تبرئه شد.

***************************************************************************

پس از كودتای 28 مرداد ) ا سد(، مانند بسياری از رهبران حزب توده ‌ايران و كادرهای فعال آن از‌ایران خارج شد. از جنوب و از طريق آب گريخت و رفت به كويت. خودش مي‌گفت كه يك روز صبح وقتی راديوی هوتل محل اقامتش را در كويت ميشنيد ناگهان خبر اعلام قيام نظامی‌های عراق به رهبری سرهنگ عبدالكريم قاسم در عراق را شنيد. افسری ميهن دوست و شجاع كه گرايش‌های چپ داشت. خبر را همراه با مارش نظامی‌از راديو بغداد شنيده بود. بکس و كلاه اش را جمع كرد و از كويت به بغداد رفت. حزب كمونيست عراق كه با قيام افسران تحت فرمان عبدالكريم قاسم خود به شريك حكومت تبديل شده و وسيعا به فعاليت علنی پرداخته بود نامور را زير پروبال خود گرفت. نامور به برنامه‌های راديويی عراق كمك‌كرد و ميانجی اختلافات كردهای شمال عراق با حزب كمونيست عراق و دولت عبدالكريم قاسم شد. در‌این كار موفق شد و‌این يكی از صفحات درخشان فعاليت او در بغداد بود.  در بغداد كه بود به او از داخل‌ایران اطلاع دادند كه يك كودتا عليه دربار شاهنشاهی‌ایران در شرف وقوع است. او برای رساندن‌این خبر به رهبری حزب از عراق به زوريخ رفت تا با رهبری حزب تماس بگيرد. از طرف رهبری حزب كيانوری‌این تماس را گرفت. كيانوری  خيلی زود فهميد‌این يكی از دام های تيموربختيار فرماندار نظامی‌تهران و رئيس بعدی ساواك است. نامور نيز كه با شك و ترديد نسبت به صحت‌این كودتا حامل خبر شده بود،‌این گمان كيانوری را تائيد كرد. او ديگر به بغداد بازنگشت و به خواست حزب كه نگران ترور او در عراق بود، راهی بلغارستان شد. در صوفيه برايش آپارتمانی گرفتند و در آن ساكن شد. از آن تاريخ تا لحظه‌ای كه راديو پيك‌ایران فعال بود( راديوی وابسته به حزب توده‌ايران كه در بلغارستان برنامه پخش مي‌كرد و بسيار موفق بود) در‌این راديو كار كرد و مقاله نوشت و سرگرم كارهای تحقيقاتی و ترجمه شد. بعد ازانقلاب 57 پير و بازنشسته به‌ایران بازگشت. كار چندانی در آن شتاب حوادث از او بر نمي‌آمد. پير شده بود و تمام عشق و علاقه‌اش ديدار با‌این و آن بود. خوش صحبت بود و مجلس را گرم می‌كرد. سينه اش پر از خاطره بود.
پيرمرد، پس از يورش ده 60 به احزاب سياسی‌ایران و از جمله به حزب توده‌ایران، يكبار ديگر عصا بدست مجبور به مهاجرت شد. ديگران جوان و چابك و او پير و عصا بدست. او از نسل قديم و مهاجرين يورش دهه 60 از نسل جديد. نسل جديد مهاجرين سياسی  رو به‌اینده و سينه‌ای پر كينه از آنچه بر آنها می‌گذشت، او رو به گذشته و يادآور تلخي‌های بر در خاطره مانده.
همزمان با سياوش كسرائی از مرز افغانستان گذشت و در‌این كشور اقامت گزيد. كسرايی چند روز زودتر و او چند روز ديرتر. نمي‌توانست راه برود، سر مرز خاكی و پر چاله چوله‌ایران و افغانستان سوار اسب شد. او سواره و همراهان جوانش پياده از مرز گذشتند.

رو‌زگار نه به سواره رحم كرد و نه به پياده! نه بر زود از مرز گذشته و نه بر دير از مرز عبور كرده! نه بر شاعر و نه بر روزنامه‌نگار!
در كابل، در يك آپارتمان سكنی گزيد و بار ديگر خواند و نوشت و ترجمه كرد. شب‌های پر دلهره موشك باران كابل خونسرد و جسور ديگران را دعوت به آرامش خيال می‌كرد. بارها روی(کف) آپارتمان كوچكش خوابيد تا اگر موشك از پنجره وارد شد و از ديوار عبور كرد او را با خود نبرد!
در يك غروب دلتنگ پائيزی نفسش به شماره افتاد. قلبش نمي‌كشيد. به بيمارستان كابل منتقلش كردند، حالش بهتر شد. چند شبی‌گذشت. دسته دسته به ديدارش مي‌رفتند و او بسيار از‌این ملاقات‌ها خوشحال بود. از‌اینكه ديگران فراموشش نكرده بودند لذت مي‌برد. روز چهارم برای يك دو تن پيغام فرستاد كه سری به او در بيمارستان بزنند. آنان كه رفتند، بعدها گفتند پيرمرد صلح و روزنامه نگار ضد جنگ چيزی نمی‌خواست؛ فقط گفته بود دلم برايتان تنگ شده بود!

گفته بودند: ما كه صبح‌اینجا بوديم!
گفته بود: امروز دوبار دلم تنگ شده بود!
حالش خوب بود. نيمه نشسته و نيمه خوابيده ، مثل هميشه چند كتاب انگليسی و فارسی كنار د ستش بود. انگليسی را در نوجوانی و همراه درس مکتب در همدان و سپس در جوانی و در كالج انگليسي‌ها در تهران خوب آموخته بود.
گفته بودند: همين هفته از بيمارستان مرخص خواهی شد.
گفته بود: آره حالم كاملا خوب شده.
اتاقش دونفره بود، اما مريض ديگرمرخص شده بود.
چشمهايش نوری نداشت.
ساعت 12 شب پيرمرد قلبش از تپش باز‌ایستاد! مراسم تدفين او با مارش نظامی‌از بيمارستان تا ميدان آريانای كابل برگزار شد. همان ميدانی كه سال‌ها بعد دكتر نجيب الله را در آن به دار كشيدند.
در بلندترين تپه مُشرف به كابل به خاكش سپردند
)تپه شهدا). سنگی سياه با خطی خوش و پرچمی‌بر فراز آن: رفيق نامور، نويسنده، مترجم، روزنامه نگار و عضو كميته مركزی حزب توده‌ايران. مترجم رُمان تاريخی و مستند"10 روزی كه دنيا را لرزاند" بر فراز تپه‌ای مُشرف به كابل و "جان ريد" نويسنده رُمان در كدام نقطه نمي‌دانم در خاك شدند.
وقتی در سال 1372 خورشيدی حاکميت تغيير کرد، پرچم‌های آن تپه را كه به تپه شهدای معروف بود جمع كردند.

صدها نظامی‌و كادر حزبی ‌دولت دمكراتيك افغانستان كه در جنگ با دارودسته‌ بنيادگرايان كشته شده بودند در‌این تپه به خاك سپرده شده بودند. سنگ‌ها را برداشتند اما با قبرها و خفتگان در آن كاری نكردند. اما وقتی طالبان به كابل رسيدند آن تپه را با تراكتور كندند و روی استخوان‌های از زير خاك در آمده آهك ريختند. شايد استخوان دست، انگشت و يا پای ناتوانی كه نامور را تا كابل كشانده بود در ميان آن استخوان‌ها بود.

خم بر جنازه اي ديگر

نه بايسته شعرست و نه
شايسته من
 كه همواره خون بسراييم و
 خون
 و از عطر نياز
 و تركش بلندآواز
سخن نگوييم
از عشق سخن نگوييم و
 از غزل
اما در آن گذر
كه
 قلم و قدم
بر خون همي رود و
 باز
 اين منم كه بر جنازه اي ديگر
خم مي شوم
باري بشنويدم بانگ
كه در برابر چشمانم شهيد مي شوند
فرزندان اميدم
 آري بشنويد
افراسيابت
 به تيغ
از شاهنامه مي راند
 اي ستيزنده باستم
اي جزمت زيبايي جواني و جرئت راستي
 اما نامت
 در كارنامه او
 مي ماند
عقيق سرخ
اينك مهرباني همه بازوان برادري
سهرابانت
و خشم بي آتشي كين
 رستمانت
گرم است
 هنوز خون تو گرم است
ديرگاه
 بردندت
 و هم به شبانگاه
 از تو دست بداشتند
از پيكر بي جان تو
از خوشه خون
و هنوز
خون تو گرم است
 در قتلگاه تو چه گذشته است ؟
 اي شبنم سرخ
از آخرين برگه لرزان شب
 چگونه چكيدي
 تا سپيده دم چشم باز كرد ؟
جنايت
 بي حوصلگي مي كند و
 قساوت عجول است
 و شرف
درد شكيبايي را
تا ديار آرام مرگي زودرس
پيش مي برد
 و همچنان
 آزادگي با خون
راهش را خط كشي مي كند
 و جواني بر آن
گلهاي آفتابگردان
 مي نشاند
 تا شيار آفتابي اين مرز را
 در دود و دمه
 چراغان دارد
 اي گوهرهاي ناشناس
حجله هاي گلرنگ بي عروس
در بگشاييد و دهان
 تا مردمان
دامادان سر بلند را تعظيم كنند
و
 اي تو
 رفيق رزم آور بي خستگي
آرام
كه تا خاك
تن به بوسه آفتاب مي سپارد
 خشم دانه ها بر زمين
مزرع رستاخيز
 مي روياند
و دست بازوان رنج
 گهواره انديشه ات را
 مي جنباند
و در شاهنامه شهيدان
 خون سياوش
مي جوشاند
. سياوش کسرائی.


دوآزاده مهربان: رحيم نامورو مرتضی كيوان

شهيد راه انسان  ،مرتضی كيوان

 

ديدی كه خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد، كه شب را سحر كند؟

 

پائيز خونين 1333، خون او نيز به اميد حيات درخت از ريشه پوسيده استبداد شاهنشاهی در پای آن ريخته شد. او نه تنها تا وقتی به خاك نيفتاده بود همطراز بزرگان دوران خود بود، بلكه آن بزرگان چند ده سال بعد نيز كه به نام آوران ادبيات و هنر تاريخ معاصر ايران تبديل شدند، هريك فارغ از محاسبات حزبی و ايدئولوژيك، تا وقت بودند و تا گاه رفتن از بازگفتن و بازنوشتن از آن عموی برخاك افتاده غفلت نكردند. ياد او را بدست نسل های بعد از خود سپردند. شاهرخ مسكوب، محقق و شاهنامه شناس بزرگ ايران، از آن جمله بود. پيش از خاموشی ابدی خويش، "كتاب مرتضی كيوان" را با جان كوشی رفيقانه ای كه در مقدمه كتاب، خود آن را شرح داده منتشر كرد. ما نيز آن مقدمه و بخش هائی از يادواره پوران سلطانی، همسر مرتضی كيوان كه در پيوند با مقدمه مسكوب در كتاب می آيد را منتشر می كنيم، تا بلكه پل باشيم ميان نسل ها برای مهر باطل زدن بر خيال آنها كه می كشند و جنايت می كنند و سكوت را فرمان ميدهند تا قربانيان فراموش شوند.

مسكوب می نويسد:

 در سال های اخير به دلائلی كه "در مقام دوستی” آورده ام، هميشه آرزو داشتم كتابی درباره آنچه از مرتضی كيوان بازمانده، فراهم آورم تا آن دوستداران حقيقت كه از وی جز نامی نشنيده اند، بتوانند از جان با صفای او چيزی دريابند. برای همين طبعا نخست به دوست ديرين و عزيزم، پوری سلطانی يار و همسر او روی آوردم. می دانستم كه در روز هجوم به خانه و دستگيری آنها، نوشته ها و نامه ها و هرچه بود، در آن هنگامه به غارت رفت. پس از اعدام مرتضی، پوری كوشش بسيار و بی حاصلی كرد، اما نتوانست چيزی باز پس بگيرد. سرانجام از روی ناچاری نامه ای بی عنوان به سرهنگ امجدی، معاون وقت فرمانداری نظامی تهران نوشت كه متن آن را هم اكنون می خوانيد و می بينيد كه با چه مرارتی تعدادی از آنها را به دست آورد.

باری، او هرچه از كيوان و درباره او داشت همه را سخاوتمندانه دراختيار من – به مرور چند شعر و دوسه چيز از همين دست گرد آورده بودم- گذاشت. و اينكه آنچه دراينجا می بينيد، هم با مشورت او برگزيده شد. انگيزه من در فراهم آوردن "كتاب مرتضی كيوان" دو چيز بود، يكی شخصی و يكی اجتماعی: اكنون كه اين يادداشت را می نويسم بيش از نيم قرن است كه مرتضی كيوان ديگر نيست. دراين سالهای دراز نه تنها مرگ او از ياد نرفته، بلكه "وجود ناموجودش" پيوسته در خوشتن من حضور داشته و گاه و بيگاه چراغی فرا راهم نهاده است. گردآوری اين كتاب ادای دين است، سپاسگزاری از رفيقی همراه و دلواپس زشت و زيبای من. و اما انگيزه اجتماعی: به علل تاريخي( ادامه سنت سياست به روال هميشگی) فرهنگی، رازداری و آبروداری، احساس نا ايمنی و تقيه، نبود آزادی و ترس از فردای نا معلوم و ای بسا موجبات ديگر، در ميان ما ايرانيان، آنها كه می بايست و می توانستند كمتر گفته اند و نوشته اند و تجربه شخصی، اجتماعی و سياسی خود را به ديگران منتقل كرده اند. تازه چند سالی است كه پاره ای از سازمان ها و كسانی از اهل سياست و قلم به اين مهم می پردازند، و گرنه ما، نسل مرتضی و ياران يا مخالفانش، دوست و دشمن، بی بهره از تجربه پيشنيان، در كارزار سياست افتادند. پس از ما نيز همين شد. "كتاب مرتضی كيوان" نموداری از سرگذشت عاطفی، فرهنگی وسياسی يكی از مبارزان با حقيقت عدالت اجتماعی است، انتقال نا تمام تجربه يك زندگی كوتاه اما با صداقتی پرشور. باشد كه به كاری آيد.

ياد مانده های پوراندخت سلطاني( همسر كيوان) با برخی مقدمه ها و موخره های شاهرخ مسكوب:

او در هيچ حالی از دوستانش نه غافل بود و نه فارغ. حتا در آخرين لحظه های زنده گی، ساعت سه و نيم صبح روز بيست و هفتم مهر، دمی پيش از رفتن به ميدان تير، درپايان وصيت نامه اش، پس از سپاسگزاری از مادر و همسر و خواهر، آن را با اين عبارت تمام می كند:" بوسه های بيشمار برای همه ياران زندگيم". وقتی سحرگاه روز بيست و هفتم ميزان 1333 مرتضی كيوان را كشتند، يك چنين دوستی را از ما گرفتند. همان روز طرف های عصر داشتم می رفتم سر قرار حزبی، در خيابان سی متری بودم، در منيريه كه چشمم افتاد به بساط روزنامه فروشی: تيرباران گروه اول افسران حزب توده ايران- و تيرباران مرتضی كيوان! با عكس و تفصيلات و چشم های بسته و بدن های طناب پيچ و سرهای افتاده كشتگان. همه را در آنی به يك نگاه ديدم اما هيچ نفهميدم. گوئی ناگهان در چاه خواب افتادم و نمی دانم پس از چند لحظه وقتی بيدار شدم و به خود آمدم او سرما بود و لرز و بعد سيل اشك. آخر هنوز كشتار گروهی مبارزان سياسی و مخالفان نه رسم دولتيان بود نه ما به آن خو كرده بوديم. هنوز خون ريختن كاری خطير بود و مردم چنين "مرگ ارزان" نبودند. زنده گی مرتضی، با آن عشقی كه به زنده گی و زنده گان می ورزيد، خود شعری كوتاه، غزلی بود با وصيت نامه ای به منزله تخلص! و سپس مرگ، كه درباره آن به شاملو نوشته بود: " مرگ ما را نشاط مردم بارور خواهد ساخت. ما علف های زودرس هستيم كه از خورشيد ادراك پيش رس سوخته شده ايم. اما چه بذرها كه با مرگ ما در زمين های حاصلخيز جوانه خواهد زد. و در واقع تسلسل زنده گی در مرگ ما و حيات بعدی ماست" مرگ كه خود سر چشمه نيستی است و همه چيز را در ظلمت ابدی فرو می برد، چگونه می تواند پس از خود زنده گی ما را باز آفريند؟ و آن "زمين حاصلخيز" كه وی بذر خود را در آن می افشاند، اگر در ما نيست، پس در كجاست؟ چگونه است كه مرگ اين دوست در من به راه خود می رود چنانكه در هر گذرگاه عمر، حضور خاموش و بيدارش را می بينم كه چون راهنمائی پيشاپيش در آنجا ايستاده است. آيا در خويش مرده و در ديگران زنده است؟ اين "حيات ابدی” كسی است كه هدايت و خيام را در "سخن " زنده می دانست و می گفت كه درون كلماتشان نفس می كشند؟ "همين زنده گی است كه مانند چراغ از اين خانه به آن خانه می رود.

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

اين چراغی است كزين خانه بدان خانه برند"

... اشعار سالهای شكفتگی او متاسفانه همه در يورش فرمانداری نظامی به خانه ما از بين رفت. با وجود اين شعرهائی به طور پراكنده در يادداشت های سالهای 1321-1322 از او باقی مانده است كه غالبا تقليد از سبك شعرای كهن است. اين شعرها نيز مانند نثرها و قطعات ادبی اش سرشار از مهر و صفا و دوستی؛ گاه شكوه از بخت بد و گاه ستايش صفات عالی انسانی است. كيوان عاشق كتاب بود، ولی تنگدستی اش او را از عشق بزرگش محروم می كرد... يادداشت های خصوصی اش گويای اين حقيقت است. در اغلب يادداشت ها از كتاب هائی كه خوانده است صحبت می كند و گاه به تجزيه و تحليل و نقد آنها می پردازد. اين يادداشت ها كه برخی از آنها باقيمانده است مربوط به سال های 1320 تا 1325 است. در يكی از همين يادداشت ها می نويسد: " ... گفتم فرصت را غنيمت شمارم و داغ تنهائی را با مرهم كتاب درمان كنم. كتاب مختصری كه با خود بدين جا آورده ام تا وسيله سرگرمی ايام بيكاريم باشند، مختصر به دو جلد اول بينوايان ويكتورهوگو، "ستارگان سياه" سعيد نفيسی، "آذر" رحمت مصطفوی و "عمو حسينعلی” محمد علی جمال زاده است. آخری را انتخاب كرده قسمت "شاهكار" آن را مطالعه كردم..." كيوان سپس از بخت بد خود شكايت می كند كه چرا امروز همه چيز بر عليه اوست، حتا كتابی كه خود انتخاب كرده: " نمی دانم جمال زاده كه در كتاب يكی بود و يكی نبود آن همه هنرمندی به كار برده و به شيرينی قند نوشته و به روانی آب، ابتكارات جذاب و دلنشين ادبی به كار برده چگونه در "شاهكار" خود اين همه چرت و پرت نوشته!..." (همدان 1323)

به اين ترتيب يادداشت های خصوصی او تبديل به نقد ادبی می شود و چندين صفحه در مورد بيهوده گی شاهكار جمال زاده سخن می گويد و در عوض يكی بود و يكی نبود او را بمنزله بهترين نمونه ادبی نثر عاميانه فارسی زبانان می ستايد. كيوان باريك انديش و محقق است و بلند پرواز. عاشق نوشتن، خواندن و تجربه كردن است. در سالهای 21تا25 نامه هائی از نويسنده گان بنام آن روزگار، از جمله حميدی شيرازی و نصرالله فلسفی، پرويز ناتل خانلری و حسينقلی مستعان دارد كه در جواب كيوان نوشته اند. از گوشه همدان بدون آشنائی رودررو با آنها مكاتبه می كرده است. يكی لحظه از خواندن غافل نيست، تعداد كتاب هائی كه در زمينه های فلسفی، شعر و ادب و هنر و داستان و مسائل اجتماعی و سياسی خوانده است و در يادداشت های خصوصی اش يا در نامه های دوستانش بدان ها اشاره می كند شگفت انگيز است.

كيوان به گفته خودش فعاليت سياسی اش را از سال 1321 شروع كرد. يادداشت ها و قطعاتی از او در دست است از سالهای 22 و 23  به نام های "خيام و سنگلج"، "خاموشی ايران"، "تبعيد" و غيره كه همه رنگ سياسی دارد. گرايش فكری كيوان در همه اين يادداشت ها يكی است:" رهائی و اعتلای بشر. با وجود اين، با پيوستن به حزب توده ايران، زنده گی كيوان رنگ  ديگری به خود می گيرد. او در حزب خويشتن خويش را باز می يابد. حزب بشر دوستی، دفاع از حقوق زحمتكشان، انسانيت، احترام به ديگران، تفكر، خواندن، درست انديشيدن، صلح، دوست داشتن و وفا، عشق به خانواده و خلق را تبليغ می كرد و كيوان خود تجلی همه اينها بود... برای اينكه سخن به دراز نكشد نامه ها و يادداشت های ديگرش را نقل نمی كنم، والا می ديديد كه به خصوص از سال 1326 به بعد چگونه آدمی كه هميشه از تنهائی می ناليده است و افسرده و مايوس است، ناگهان خود را باز می يابد و دركنار انسان های ديگر زنده گی را با همه تجلياتش و با همه زشتی ها وزيبائی هايش می چشد و به محك تجربه می گذارد.

من اگراشتباه نكنم سال 1330 در مراسم نامزدی برادر سياوش كسرائی با او و سايه آشنا شدم. سياوش دوست زمانی كودكی ام بود. قبلا ذكر سايه و كيوان و شاملو را از دوستان و آشنايانم شنيده بودم. به همين دليل پس از نيم ساعت گفتگو به نظرم رسيد كه سالهاست با هم دوست و آشنا بوده ايم. حتا بعدها برای خودم تعجب آور بود كه چگونه همان شب به علت اينكه سر ميز شام بشقاب دم دست نبود، من و كيوان در يك بشقاب غذا خورديم؟... كيوان ضمن مباراتش چندين بار دستگير شد ولی هر باز چند ماهی بيشتر طول نكشيد. يك بار به خارك تبعيد می شود و پس از آزادی در نامه ای به سياوش می نويسد:

"... اين توقيف و تبعيد و زندان مرا از خودم بيرون آورد. روزهائی رسيد كه ديدم خنده ها و ياوه گوئی های مرسوم ما لعاب چركين بيهوده گی هاست.... دور هم جمع شده ايم، خنده زده ايم و ندانسته ايم كه نقد وجود را به عبث با سمباده خنده تراشيده و دور ريخته ايم..."

عميق و پروسعت می خواند و عاشق اين بود كه كارهای دوستانش را به چاپ برساند. وداع با اسلحه را برای نجف دريابندی غلط گيری می كرد، برای اسلامی ندوشن كه در پاريس بود كتاب شعر گناه را چاپ می كرد و خوشحال بود كه برای اولين بار در ايران كتابی بدون غلطی چاپ كرده است. به سياه مشق سايه و مرواريد جان اشتين بك ترجمه محجوب مقدمه می نوشت. به مجله ها و روزنامه ها در زمينه های مختلف هنری، ادبی، اجتماعی و فلسفی مقاله می داد و نقد كتاب می نوشت. او با بيشتر مجلات و روزنامه های آن روز مثل كبوتر، صلح؛ مصلحت، پيك صلح، و روزنامه هائی چون به سوی آينده، شهبار، هفته نامه های سوگند و بسياری نشريات ديگر كه نامشان در ذهنم نيست همكاری داشت.

به نهضت زنان معتقد بود و شايد به همين دليل مدت ها سردبيری مجله "بانو" را داشت و هم در آن مجله آثار بسياری دارد. به زن با ديد احترام می نگريست. وقتی با او ازدواج كردم مرا تشويق می كرد كه مقالات خانم فاطمه سياح را جمع آوری كنم. برای او ارج خاصی قائل بود.

سحرگاه 27 ميزان 1333 او كه غير نظامی بود و 9 تن از ياران افسرش را از خواب بيدار می كنند كه وصيت نامه شان را بنويسند و مرتضی چه داشت كه بنويسد؟ حقوق او در حدود 400 تومان بود كه دوصد تومان قسط می داد و من گمان می كنم حقوق دبيری ام كمتر از 200 تومان بود. مرتضی مقروض هم بود و ما هيچ نداشتيم. نه فرش برای فروختن و نه جواهری برای گرو گذاشتن. چند گلدان و بشقاب نقره و سرويس قاشق پنجه كه به مناسبت عروسی به ما هديه داده شده بود، توسط ماموران فرمانداری نظامی غارت شده بود. به همين دليل او درآخرين نامه اش خطاب به مادر، خواهر و همسرش نوشت....

" كسانی كه از من طلب دارند و من نتوانستم قرضشان را بدهم و دينم را ادا كنم مرا ببخشند. به دنبال زنده گی و سرنوشت و سرانجام خود می روم. همه شما برای من عزيز و مهربان بوديد و چقدربه من محبت كرده ايد اما من نتوانستم، جبران كنم. اكنون كه پاك و شريف می ميرم، دلم خندان است كه برای شما پسر، دوست و شوهر و برادر نجيبی بودم. همين كافی است. دوستانم زنده گی ما را ادامه می دهند و رنگين می سازند... همه را دوست دارم زيرا زنده گی پاك و نجيبانه و شرافتمندانه را می پرستيده ام. زن عزيزم يادت باشد كه "عمو تيغ تيغی” تو راه را تا به آخر طی كرد. خواهرم درسش را در دانشكده.... و خاتمه می دهد: ... و با ياد شما و همه خوبان زند ه گی را به صورت ديگر ادامه می دهم. بوسه های بيشمار برای همه ياران زند گی ام.

 


شعري ازسياوش کسرايي

به قعر شب سفري مي كنيم در تابوت
هوا بد است
 تنفس شديد
جنبش كم
و بوي سوختگي بوي آتشي خاموش
 و شيهه هاي سمندي كه دور ميگردد
ميان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
 نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
 و راه بسته نمايد ز رخنه تابوت
به قعر شب سفري مي كنيم با كندي
چه مي كنيم ؟
كجاييم ؟
شهر مامن كو ؟
شهاب شب زده اي در مدار تاريكي
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهي در آبهاي سياه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمي كشند كسي را نمي زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمي دهند طعام
نمي زنند كسي را به سينه غنچه خون
 شهيد در وطن ما كبود مي ميرد
 بگو كه سركشي اينجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقي اين جا كنون ندارد قلب
 بگو بگو به سفر مي رويم بي سردار
بگو بگو به سفر مي رويم بي سر و قلب
 بگو به دوست كه دارد اگر سر ياري
 خشونتي برساند به گردش تبري
هوا كم است هوايي شكاف روزنه اي
رفيق همنفس ! اينك نفس كه بي دم تو
 نشايد از بن اين سينه بر شود نفسي
نه مرده ايم گواه اين دل تپيده به خشم
 نه مانده ايم نشان ناخن شكسته به خون
 بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحيف اميد در آغوش
به قعر شب سفري مي كنيم چون تابوت
.

 

نامه مرتضی كيوان به سياوش كسرايي

************************************************************************

آنچه می‌خوانيد يكی از نامه های مرتضی كيوان، از 5 شاگرد برجسته نيماست كه پس از كودتای 28 اسد جزو اولين گروهی بود كه اعدام شد. او افسر وظيفه در نيروی دريائی بود كه كودتا شد. شاملو، كسرائی، سايه، كيوان، توللی. آنها برجستگانی بودند كه نيما رويشان د ست گذاشته بود. كيوان دراين جمع "اميد"ی بود كه به خون كشيده شد. پوری همسر كيوان بود. خبر كه از جنوب به تهران رسيد، شاملو در خون فرو ريخت و سرود: سال عزا - سال اشك پوري- سال خون مرتضي. و سپس : بياد آر! عموهايت را می‌گويم. از مرتضی سخن می‌گويم.

*************************************************************************

سلام سياوش عزيزم، با تمام شوقم مي‌بوسمت. هزار حرف با تو دارم. به تو رسيده‌ام و گفتني‌ها فراوان است. اما امشب پريشانم. از پيش رفقا بازگشته‌ام: پوری و صبح و فرهنگ و منير و رسول، دلم بسان صدفی شده است كه مرواريدش غلتان غلتان به ته اقيانوس فرورفته است. خودم تماشاگر‌این فاجعه بوده‌ام. احساس مي‌كنم زمزمه رمز آسايی در شبستان خاطرم مترنم است. به آن با دقت يك وسواسی مضطرب گوش مي‌دهم، اما آن را نمي‌شنوم، آن را نمي‌شناسم و غربت آن، فيض ادراك دلخواه مرا زايل مي‌كند. بگو چه كنم…. تو بگو كه آموزگار منی و با عتاب شيرينت و شراب دردآگين چنين معرفتی را در كامم چكانده‌ای. پريشانم، هيچ چيز برای من آسايش بخش نيست. ديوی درون وجودم نعره مي‌كشد، از هياهيوی او ملولم و آرام و ساكتم! مي‌بينم كسانی هستند كه زنده گی را به دلقكی فروخته‌اند… مي‌خنديم و ياوه مي‌گوييم. دايره مضحكی هستيم كه هر يك مركز آنيم ! فراموش كرده‌ايم، پريشانيم. مي‌بينم كه دوست داشتن مسخ شده ؛ نياز دوست داشتن كم‌كم جای خود را به عادات داده ! اضطراب هولناكی در خاطرم زنده گی مي‌كند. هنوز آن را به درستی نشناخته‌ام و برای كسی كه مرده معرفت است چنين محروميتی دردآور است، نمي‌دانم با قهقه‌های عبث از چه و از كه انتقام مي‌كشيم. همه بيگناهان گناهكاريم. همه همدرديم. دوست داشتن را فراموش كرده‌ايم و در خود مي‌لوليم و از خود غافليم ! من امشب پريشانم. به تو رسيده‌ام و دلم هزار عقده ناگشوده دارد.‌این توقيف و تبعيد و زندان مرا از خودم بيرون ‌آورد. روزهايی رسيد كه ديدم خنده‌ها و ياوه‌گويي‌های مرسوم ما لعاب چركين بيهوده‌گي‌هاست. دور هم جمع شده‌ايم، خنده زده‌ايم و ندانسته‌ايم كه نقد وجود را به عبث با سمباده خنده تراشيده و دور ريخته‌ايم. گاهی هم از حصار عادت بيرون آمده‌ايم و خويشتن را در سيمای يكديگر نگريسته‌ايم…

ديده‌ايم كه يكديگر را دوست داريم، جمع خوشبختی هستيم، عفريت نگراني‌ها در خانه دل هيچ يك از ما راه ندارد، همه با صفای پريان يكديگر را خواسته‌ايم… اما… گرچه من امشب پريشانم ولی به درستی دريافته‌ام كه به دوست داشتن توهين كرده‌ايم.‌اینه شده‌ايم و پيش هركس صورت او را نموده‌ايم ! چه كار هولناكی ! نمي‌دانم چرا امشب حرف‌هايم تلخ شده، از هر جمله‌ام زهر مي‌بارد، كلمه‌هايم به تلخی مي‌گرايد، اما راضي‌ام. پيش تو كه به آسانی مي‌توان سخن گفت چرا نگويم؟ عصر به خانه پوری خانم رفتم. شعری از صبح به من داد. دو بار آن را خواندم. سياوش نمي‌دانم انسان وقتی انسانيت خود را در مخاطره مي‌بيند چقدر هولناك مي‌شود.‌این شعر صبح تشنج‌آور است، رازگشاست، صراحی پراز بدبينی لجوجانه است. اقيانوسی از رنج درون است.(سرود كسی كه نه دشمنست نه مدعی)‌این شعر صبح را بايد از شمار همه حرف‌هايش، همه دشمني‌هايش خارج كرد. نمي‌دانم انگيزه‌های لعنت‌باری كه او را به سرودن‌این دردنامه واداشته چه‌ها بوده، اما‌این را به راستی مي‌دانم كه صبح‌اینه‌دار خود بوده. قلعه پاسداران‌ایمان بزرگ بشر قرن بيستم را به درستی نشناخته. از بيرون قلعه خود را به تصوراتی از درون قلعه سرگرم ساخته، آنگاه زشت و زيبا را در هم آميخته.‌این شعر را برايت مي‌فرستم. به گمان من در آسمان سرود جديد صبح، تنها دو ستاره درخشان است؛ خشمی‌كه از خيانت ثمين به وجود آمده و حسرتی كه از پندار صبح روئيده. احساس مي‌كنم پريشانی امشبم از‌این شعر نيز هست. خنده‌های عبث، عادت بد، بيهوده گی، اشتباه كردن، دوست داشتن، با‌اینه هر كسی بودن، و سرانجام‌این سرود تلخ و اشتباه مرا در اضطراب و پريشانی فرو كرده است؛ چندانكه به حرف امشبم كينه مي‌ورزم. نمي‌دانم چگونه ناگهان جرقه‌های خشم، پلاس تيره عادت را سوزاندند و بيرون جهيدند. تو به جای همه مرا ببخش. آخر مدتی است حرفی نزده‌ام و فراموش كرده‌ام كه دل و زبانم بايد از دو سو به كمكم بشتابند ! چقدر امشب تلخم. هرگز بدين‌سان لجوج نبوده‌ام. مي‌خواهم از‌این تنگنا بگريزم اما هزاران رسن پايم را بسته است. امشب پريشانم و بد و بيراه مي‌گويم و بس نمي‌كنم ! مثل‌اینكه از خودم انتقام مي‌كشم كه چرا پيش از‌اینها چنين عبث بوده‌ام و عادت كرده‌ام و دوست داشتن را عوضی شناخته بودم. در تبعيد و زندان آموختم كه خنده‌ها بايد جای خود را به انديشه‌ها بدهد ؛ بيهوده گذراندن‌ها را بايد با كار كردن و آموختن جبران كرد. سياوش عزيز، كيف‌ها و لذت‌های خود را كنار بگذاريم. ما را از‌این لختی و بي‌برگ و باری نجات بايد داد. وطن ما نه تهران است نه بابلسر. هم‌این دو شهر است و هم خارك، هم فلاك‌الافلاك و هم ساير زندان‌ها. قلعه‌داران‌ایمان ما چون شب، سياهی را تحمل مي‌كنند تا شبچراغ‌ها به جلوه درآيند و زيبايی را عيان سازند. شما شاعران شب‌افروزان‌این سياهی هستيد. فراموش نمي‌كنم كه تاريكی را نيز تحمل مي‌كنيد و نمي‌دانم كه برای برافروختن چقدر مي‌سوزيد، نامه‌ات را خواندم و ديدم كه تمام وجودت تبسم آشتی شده است. چقدر خوشحال شدم. اما كوشيدم پوری خانم را به حال خود گذارم تا معنويت‌این تبسم را برای خود نگاه دارد، من مي‌توانم سهمی‌را كه در‌این تبسم دلخواه دارم، در نگاه خندان تو و او باز يابم. سياوش به گمان من دوست داشتن را تو به پوری خانم آموختی و پس از آن دوران مه‌آلود، اكنون خوشحالم كه آسمان را ستاره باران مي‌بينم. هرگز فراموش نكن كه دوست داشتن‌های پوری خانم از سرمايه نخستين است، از آن چشمه‌ای است كه تو كشف كردي… خوشحالی ما از‌این است كه سياحت‌گران‌این چشمه‌ساريم. من و سايه و صبح، پوري‌خانم را كتابی‌مي‌دانيم كه تو به ما سپردی. مصاحبت‌ها و موانست‌های ما همه با ياد توست و تو اگر در ميان ما نيستی به يقين از علقه و عاطفه ما چهار انگشتری دور مانده. بی‌ما چگونه‌ای؟- تنها و منتظر؟ همچنانكه ما در انگشت روزگار؟.

سياوش عزيز، صبح است. از پريشان‌حالی ديشب در شگفتم، حالا كه نوشته‌های ديشب را خواندم، ديدم طلسمی‌را گشوده‌ام. از خود به در آمده‌ام و ياوه‌ها گفته‌ام كه همه اگر مطلوب نباشد حقيقت است. خوب مي‌دانم كه از‌این حرف‌ها نوشته شده، من و تو بسيار داريم، چنانكه گفته‌ايم و نوشته‌ايم. اما‌این نامه سنگ‌هايی از فلاخن رها شده‌ای را مي‌ماند و بی‌وقت و نابجا پراكنده شده. حس نمي‌كنم من مشاعر خود را از دست داده‌ام؟ راستی كه چنين است من مي‌توانستم در نخستين نامه پس از آزادي‌ام از روزها و شب‌های تبعيد سخن گويم، اما به جای آنها چه ياوه‌ها گفتم !‌این از چيست؟ از خوشحالی است؟ از پريشانی است؟ از بی‌سر و سامانی است؟ از چيست؟ فكر مي‌كنم حرف زدن را فراموش كرده‌ام. حرف زدن با كسی را كه‌این همه دوست داشته‌ام و‌این همه از او دور مانده‌ام و‌این همه به او نزديكم. گرد ابهام برمن نشسته، خود را سراپا يك علامت تعجب مي‌بينم و در حيرتم كه چرا پيش از‌این در غفلت مانده بودم. تو به داد من رسيدی و نجاتم دادی چرا كه بيهوده خواستن، بيهوده دوست داشتن، بيهوده پرستيدن را با هم ديديم و دريافتيم و از آن عبرت آموختيم. شعری كه برای جناب اخوی فرستاده بودی و امروز پيش پوري‌خانم خواندم‌این راز را گشود كه ما هر يك به حال خود مي‌نگريم و هر دو يكسان بروز مي‌كنيم. احساس ما هر دو يكی است اما بيان ما با هم تفاوت دارد. بسان كسی كه سخن گفتن را دوست دارد با كسی كه سخن آفرين است. امروز رخوت عجيبی‌مرا فرا گرفته  و زمين‌گير كرده است. كوشش و تكاپويی در خود نمي‌بينم. از آن همه اضطراب ديشب، نامه بلعجبی‌كه مي‌خوانی باقی مانده، همه چون گرد ملالی در ته جام خاطرم رسوب كرده. بگذار تشنگی را از تن بزدايم، غبار را از حرفهايم بشويم. تلخی را از نامه‌ات بگيرم: سرم را روی دامنت گذاشته‌ام. دوستي‌ها را دوست داشته‌ام، دوري‌ها را تحمل كرده‌ام، عاقبت را چشيده‌ام، همه‌این را زهر ديده‌ام. زنده گی را آموخته‌ام، ديگران را آزموده‌ام، همه را يافته‌ام.  قربانت. 

 شعر د يگري ازسياوش کسرايي   

اي واژه خجسته آزادي
با اين همه خطا
 با اين همه شكست كه ماراست
 آيا به عمر من تو تولد خواهي يافت ؟
 خواهي شكفت اي گل پنهان
 خواهي نشست آيا روزي به شعر من ؟
آيا تو پا به پاي فرزندانم رشد خواهي داشت ؟
 اي دانه نهفته
 آيا درخت تو
 روزي در اين كوير به ما چتر مي زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولي دريغ
غم با تمام دلبريش مي برد دلم
 فرياد اي رفيقان فرياد
 مردم ز تنگ حوصلگي ها دلم گرفت
وقتي غرور چشمش را با دست مي كند و كينه بر زمين هاي باطل
مي افكند شيار
 وقتي گوزنهاي گريزنده
 دل سير از سياحت كشتارگاه عشق
 مشتاق دشت بي حصار آزادي
همواره
در معبر قرق
قلب نجيب خود را آماج مي كنند
غم مي كشد دلم
غم مي برد دلم
 بر چشم هاي من
غم مي كند زمين و زمان تيزه و تباه
 آيا دوباره دستي
از برترين بلندي جنگل
از دره هاي تنگ
صندوقخانه هاي پنهان اين بهار
از سينه هاي سوخته صخره هاي سنگ
گل خارهاي خونين خواهد چيد ؟
 آيا هنوز هم
 آن ميوه يگانه آزادي
 آن نوبرانه را
بايد درون آن سبد سبز جست و بس ؟
با باد شيوني است
در بادها زني است كه مي ميرد
 در پاي گاهواره اين تل و تپه ها
 غمگين زني است كه لالايي مي گويد
اي نازينن من گل صحرايي
 اي آتشين شقايق پر پر
 اي پانزده پر متبرك خونين
بر بادرفته از سر اين ساقه جوان
 من زيست مي دهم به تو در باغ خاطرم
 من در درون قلبم در اين سفال سرخ
عطر اميدهاي تو را غرس مي كنم
من بر درخت كهنه اسفند مي كنم به شب عيد
نام سعيد سفيدت را اي سياهكل ناكام
گفتم نمي كشند كسي را
گفتم به جوخه هاي آتش
 ديگر نمي برندش كسي را
 گفتم كبود رنگ شهيدان عاشق است
غافل من اي رفيق
 دور از نگاه غمزده تان هرزه گوي من
به پگاه مي برند
 بي نام مي كشند
خاموش مي كنند صداي سرود و تير
اين رنگ بازها
 نيرنگ سارها
گلهاي سرخ روي سراسيمه رسته را
 در پرده مي كشند به رخسار كبود
بر جا به كام ما
گل واژه ه اي به سرخي آتش به طعم دود
.

 

 )منبع : راه توده وپيک هفته(


April 21st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان